به پیشنهاد دوست عزیزم این مطلب را به عنوان عیدی خدمت شما مخاطبان تقدیم میکنم. امیدوارم که بتوانم به تدریج روند تجربیات دو مقطع را در اختیارتان بگذارم.
زمانی که وارد مقطع لیسانس شدم، دید متفاوتی نسبت به دانشگاه داشتم. درحقیقت می پنداشتم که هر اتفاقی که در دبیرستان میافتد در دانشگاه نباید رخ دهد. مثلا دیگر در دانشگاه جزوه نوشتن و حفظ کردن و تست معنی ندارد. اکثر بچهها مشغول آزمایش در آزمایشگاه یا کار در کارگاه هستند.
خوب بالطبع پس از این همه آزمایش و کار مطالب در ذهنشان حک میشود و نیازی به حفظ کردن و از این مسائل نیست. جنبه جالب دیگری که جلب توجه میکرد تشکیل گروههای مختلف برای شرکت در مسابقات و انجام کار گروهی بود. حتی یادم هست که روز کنکور که محل امتحانم اتفاقا دانشکده مکانیک دانشگاه صنعتی اصفهان بود، روی بوردها تصاویر شرکت گروههای مختلف در مسابقات و کسب مقام و جایزه توسط ایشان را مشاهده میکردم.
این فکرها در ذهنم بود ولی کمرنگ بود. توجه کنید، کمرنگ بود. یعنی جزء فرعیات بود. یعنی فکر میکردم جزء لاینفک دانشگاه است. یعنی اگر هم نمی خواستم باید این توانایی ها و مهارتها را کسب می کردم و از دانشگاه خارج می شدم! حالا که فکر می کنم می بینم کلیت تصور من صحیح بوده است به جز قسمت اجباری بودن این برنامه ها. در خاطرم هست پیش از ورود به دانشگاه، زمانی که پیش دانشگاهی بودم، دبیر شیمی خاطراتی از خواهرزاده خود تعریف می کرد و این که او در ابتدای ورود به دانشگاه (یکی دو سال اول) چقدر جو سیاسی داشته و بحث سیاسی با ما می کرد و ... . این پیشفرض هم در گوشه ذهن ما جاباز کرد که خوب حالا هرچی نتونستیم توی دبیرستان کاری بکنیم تلافی اش را در دانشگاه درمیاریم.
فکر می کنید چه روندی را طی کردم. سال اول کلا تعطیل. درس و تکلیف و نمره تعطیل. اصلا یه تزهایی داشتم که اصلا برای دانشجو افت داره تکلیف بنویسه. بعد نمی نوشتم روز تحویل تکالیف می دیدم فقط 10% بچه ها مثل من هستند. یه نمه استرس می گرفتم. بقیه می نشستند فوری یا کپ می زدند یا همون موقع یه تلاشی می کردند (دسته دوم معمولا زیر یک نفر بود!!!). اما همچنان در آن موقعیت می گفتم: چی؟ کپ بزنم؟ عمرا. بعدشم مثل مرد آخر ترم از 2 نمره تکلیف (بعضا بیشتر) به زور 0.2 می گرفتم اون هم مال تکلیفی که اول ترم داده بودم (آخه اول ترم همه ذوق و شوق دارند).
خلاصه بگم که ترم اول چون درس ها را نسبتا بلد بودم متوجه نشدم دارم کم کاری می کنم و نمراتم خوب شد. ولی ترم دوم هم واحد زیاد برداشتم هم درس ها سخت تر شدند و هم کار غیردرسی ما به اوج خودش رسید که معدل 14 ارمغان آن دوران است. دیگه از ترم 3 آروم آروم به خودم اومدم ولی دیگه نتونستم برم اون سمت و سویی که علاقه داشتم. چون فقط می رسیدم درسها را پاس کنم و
تکلیفها را بنویسم. البته اونقدرا هم سیب زمینی نبودم. خاطرم هست اواخر ترم 4 بود که یکی از رفقا را در مجموعه ای تحت عنوان (جهاد علمی دانشجویان) دیدم. پرس و جو شدم و دیدم که این بچه ها در زمینه آموزش و پرورش بچه های مناطق محروم فعالیت می کنند. حدود هشت نه ماهی باهاشون کار می کردم و دو اردوی جهاد علمی هم باهاشون رفتم که انصافا تجربیات قشنگی بود برام.
پی نوشت 1: اگر هدف و برنامه نداشته باشید، با وزش باد و طوفان مرتب جابه جا می شید. به نظر من گروه های فعال را شناسایی کنید و سعی کنید باهاشون همکاری داشته باشید. یک اینکه تجربه کاری و عملی پیدا می کنید و قاعدتا اونچه در درس و کتاب خوندید را در عمل و پیاده سازی می
بینید. دوم این که کار گروهی یاد می گیرید و سوم این که اگر خوب کار کنید با شرکت توی یه مسابقه مقامی کسب می کنید که این هم خودش رزومه خوبی می تونه براتون باشه.
پی نوشت 2: دوباره میگم هدفتون را مشخص کنید. ببینید بعد چهار سال میخواهید در چه وضعیتی دانشگاه را ترک کنید. بگو میخوام معدلم فلان باشه، فلان درسا را پاس کرده باشم. کار تحقیقاتی کرده باشم یا نه. اگر آره در چه زمینه ای با کدوم استاد. ارشد بخونم یا نه. چه گرایشی (حتی چه رشته ای. دراین زمینه بیشتر توضیح خواهم داد.)